خوش آمدید

به جادوی کلمات ؛ سایت سرگرمی تفریحی خوش آمدید

از خانه بذر | بانک بذرهای کمیاب دیدن فرمائید

58. داستان پیرمرد وفادار

58. داستان پیرمرد وفادار

 

 پیرمرد وفادار

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: ((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است.

منبع: اینترنت

افزودن به علاقه‌مندی‌ها حذف از علاقه‌مندی
  • 24 خرداد 1393
  • 1 دیدگاه
  • 465 بازدید
اشتراک گذاری

سایر پست ها

دیدگاه ها

کد امنیتی رفرش
1393/03/24
آقا مهدی یعنی میشه اینقدر عاشقانه زندگی کرد!!
میشه برای همدیگه زن و شوهر جون بدند!!!
تو این زمونه خیلی کم گیر میاد که اینطوری باشند!!!شکلکشکلکشکلکشکلک
پاسخ : کاش اینطوری باشه شکلکشکلک

اشتراک‌گذاری