خوش آمدید

به جادوی کلمات ؛ سایت سرگرمی تفریحی خوش آمدید

از خانه بذر | بانک بذرهای کمیاب دیدن فرمائید

93. داستان ازدواج مرد جوان و دختر کشاورز!!!

ازدواج مرد جوان و دختر کشاورز!!!

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود!

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.

مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام

عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از

مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش

خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.

پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

 

اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود.
برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی. تا از دستتان در نرود ...

افزودن به علاقه‌مندی‌ها حذف از علاقه‌مندی
  • 29 آذر 1393
  • 1 دیدگاه
  • 973 بازدید
اشتراک گذاری

سایر پست ها

دیدگاه ها

کد امنیتی رفرش
1393/09/30
سلام آقای مهندس
خیلی زیبا بود ممنونمشکلک
پاسخ : سلام فرناز خانم گل

خواهش می کنم

ممنونم از شما

اشتراک‌گذاری