جمعه 28 اردیبهشت 1403

عضویت ورود تالار آرشیو نقشه سایت خانه بذر تبلیغات آگهی تماس با ما

خوش آمدید

به جادوی کلمات ؛ سایت سرگرمی تفریحی خوش آمدید

از خانه بذر | بانک بذرهای کمیاب دیدن فرمائید

(کل 0 توسط 0 نفر)

57. داستان به شستشو نیاز داری؟

 

دختر کوچکی با مادرش در فروشگاه «وال مارت» مشغول خرید بودند. دخترک حدودا شش ساله بود. موهای قرمز زیبایی داشت و کک و مک های صورتش، حالت بی گناهی به او می داد. در بیرون، باران به شدت می بارید. از آن باران هایی که جوی های آب را لبریز می کرد و آن قدر شدید بود که حتی وقت برای جاری شدن را هم نمی داد. ما همگی در آنجا ایستاده بودیم. همه پشت درهای فروشگاه جمع شده بودیم و حیرت زده به باران نگاه می کردیم، ما منتظر شدیم، بعضی ها با حوصله و سایرین با دلخوری؛ زیرا طبیعت، برنامه ی کاری آنها را به هم زده بود. باران همیشه مرا سحر می کند. من در صدای باران گم شدم. باران بهشتی، گرد و غبار را از دنیا می زدود و پاک می کرد. خاطرات بارش و چلب چلوب کردن بی خیال در باران در دوران کودکی، به درون من سرازیر شد و به تکرار آن خاطرات، خوشامد گفتم. صدای دخترکی کم سن و سال و شیرین، آن حالت افسون زندگی که ما را در بر گرفته بود در هم شکست. او گفت: مامان، بیا زیر بارون بدویم. مادر گفت: چی؟؟! دخترک تکرار کرد: بیا زیر بارون بدویم. مادر جواب داد: نه عزیزم، ما صبر می کنیم تا بارون آروم بشه. دختر بچه لحظه ای مکث کرد و تکرار کنان گفت: مامان، بیا از زیر بارون رد بشیم. مادر گفت: اگه این کارو بکنیم، خیس می شیم. دخترک در حالی که آستین مادرش را می کشید، گفت: اما این اون چیزی نیست که امروز صبح می گفتی!

-امروز صبح؟! من کی گفتم که اگه زیر بارون بدویم خیس نمی شیم؟
- یادت نمیاد؟ وقتی داشتی با پدر در مورد سرطانش حرف می زدی. تو گفتی« اگه خدا می تونه ما رو از این مخمصه نجات بده، پس در هر حالت دیگه ای هم ما رو نجات خواهد داد.»
تمامی حاضرین سکوتی مرگبار اختیار کردند. قسم می خورم که غیر از صدای باران چیزی شنیده نمی شد. همه در سکوت ایستاده بودند. هیچ کس آنجا را ترک نکرد.مادر لحظاتی درنگ کرد و به فکر فرو رفت که باید در جواب چه بگوید… ممکن بود یک نفر او را به خاطر احمق بودن مسخره کند و بعضی ها ممکن بود به آنچه او گفته بود بی تفاوت بمانند؛ اما این لحظه ای تثبیت کننده در زندگی این دختر بچه بود، لحظه ای که باوری سالم می توانست به ایمانی محکم تبدیل شود. مادر گفت: عزیزم، تو کاملا درست می گی. بیا با هم زیر بارون بدویم. اگه خداوند اجازه بده که ما خیس بشیم، خب، فقط به یک شستشو احتیاج خواهیم داشت. و سپس آن دو دویدند. ما همه ایستادیم و نظاره گر آن بودیم که آنها از کنار اتومبیل ها می گذشتند، از روی جوی ها ی آب می پریدند… آنها خیس شدند… آن دو مانند بچه ها جیغ می زدند و می خندیدند و به طرف اتومبیل خود می رفتند؛ بله، من هم همین کار را کردم.
نتیجه:
شرایط یا مردم می توانند آنچه را به شما تعلق دارد از شما بگیرند؛ می توانند پول و سلامتی شما را از شما بدزدند، اما هیچ کس قادر نیست خاطرات طلایی شما را بدزدد… پس، فراموش نکنید که وقت بگذارید و از این فرصت های هر روزه، خاطراتی شیرین بسازید. از زمانی که زنده هستید لذت ببرید و با دوستانتان در تماس باشید. شما هرگز نمی دانید که تا کی زنده خواهید بود. این داستان را برای کسانی که هرگز فراموش شان نمی کنید، تعریف کنید. این یک پیام کوتاه است تا به آنها بگویید که هرگز فراموش شان نخواهید کرد.
امیدوارم شما هنوز هم برای دویدن زیر باران وقت داشته باشید….

مطالب مرتبط

نظرات ارسال شده

کد امنیتی رفرش

چطوری جون دل :)

هر موضوعی که میخواهید رو در این قسمت بنویس مانند : پروفایل , آشپزی و...

تمام حقوق مطالب سایت برای مجله جادوی کلمات محفوظ میباشد