خوش آمدید

به جادوی کلمات ؛ سایت سرگرمی تفریحی خوش آمدید

از خانه بذر | بانک بذرهای کمیاب دیدن فرمائید

34. داستان درد سر ساز

34. داستان  درد سر ساز

34. داستان  درد سر ساز

 

 

پیرمردی بود که سال ها به قصد زیارت و انجام مناسک مخصوص در مکان های مقدس در سفر بود.روزی در ساحل رودخانه ای قدم بر می داشت، هنگامی که به طرف دیگر رودخانه نگاه کرد، متوجه شد که ساحل آن طرف نرم و شنی است و قدم برداشتن در آن ساحل به مراتب ساده تر به نظر می رسد. در دل گفت:« باید به طرف دیگر رودخانه بروم.» به او الهام شد از شاخه ی درختی کلکی بسازد و همین کار را هم کرد. سپس کلک را به آب انداخت و به سلامت به طرف دیگر رودخانه رسید. همین که کلک را از رودخانه بیرون کشید و به فکرش رسید:« این کلک به راستی برایم مفید بود. سخت کار و تلاش کردم تا آن را ساختم. نمی توانم آن را اینجا رها کنم، آن را با خود خواهم برد.» آن مرد کلک را به دوش کشید و هر کجا که می رفت آن را با خود می برد و هر جا که خسته می شد آن را به پشت می گذاشت. چنین شد که سفر او در ساحل طرف مقابل رودخانه به مراتب دشوارتر و سخت تر از گذشته شد.

نکته: زمانی فرا می رسد که حتی چیز مفیدی که استفاده ی زیادی به ما رسانده است و دیگر نیازی به آن نداریم، برای ما دردسرساز می شود. باید آنچه را که به آن نیازی نداریم رها کنیم، چرا که ما را از پای خواهد انداخت.

افزودن به علاقه‌مندی‌ها حذف از علاقه‌مندی
  • 05 خرداد 1393
  • 0 دیدگاه
  • 405 بازدید
اشتراک گذاری

سایر پست ها

دیدگاه ها

کد امنیتی رفرش

اشتراک‌گذاری