
4. داستان شعله ی مقدس

در روزگاران قدیم مردی خبردار شد که در سرزمینی بسیار دور شعله ای مقدس وجود دارد که وجودش گرمی بخش زندگی خواهد بود. پس به راه افتاد تا به شعله مقدس برسد. با خود اندیشید که وقتی به شعله برسم، شادکامی را به زندگی خواهم آورد. من هم آن را به تمام کسانی که دوستشان دارم خواهم بخشید. سرانجام به آن شعله رسید و بارقه ای از آن را برداشت تا با آن زندگی خود را گرمی بخشد. در طول راه دائم نگران بود که مبادا شعله اش خاموش شود. در راه مردی را دید که از سرما می لرزد و با خود فکر کرد بهتر است کمی از این شعله را به این مرد بدهم. ولی تردید کرد که این شعله مقدس است و نباید به انسانی معمولی مانند او بدهم. خواست به راه خود ادامه دهد که ناگهان توفانی در گرفت و باران باریدن گرفت. مرد تلاش کرد جلوی خاموش شدن شعله را بگیرد ولی موفق نشد و سرانجام شعله خاموش شد. راه بسیار زیادی را آمده بود و بازگشت دوباره در توان او نبود. ولی می توانست پیش مرد بی سر پناه بر گردد و شعله ای از او بگیرد و با شعله ای که چندی پیش بخشیده بود به راهش ادامه دهد و به خانه اش بر گردد.
چه سخت است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزار دهنده ای است تنها خوشبخت بودن. دکتر شریعتی
- 16 اردیبهشت 1393
- 0 دیدگاه
- 525 بازدید