بگذار پیشانیات را ببوسم...

یک:
اصلاً ساده نیست که انسان بتواند در مورد احساسش حرف بزند یا احساسش را در مورد یک واقعیت غیرقابل انکار بیان کند. اساساً چون کلمهها را عقلا ساختهاند تا بتوانند در مورد مفاهیم مشترک ذهنیشان حرف بزنند، سخنگفتن از احساسات درونی انسانها بسیار سختتر از نوشتن یک مقالهی فلسفی است. شاید حتی اگر انسان بخواهد در مورد دوست داشتن، فلسفی حرف بزند راحت باشد اما اگر بخواهد دربارهی فلسفه، احساسش را بنویسد و بگوید بسیار سخت و پیچیده خواهد شد. این پیچیدگی چند دلیل دارد؛ یکی آن که معلوم نیست دقیقاً واژهها وقتی گفته میشوند دریافت مخاطب و گوینده از آن واژه یکی باشد؛ دوم آن که انسان معمولاً نسبت به آن چیزی که دوست دارد انحصارطلبیای دارد که دیگران ممکن است آن را درک نکنند و به همین خاطر یا نفهمند که این حجم از دوست داشتن برای چیست یا به این انحصارطلبی جدانشدنی از دوستداشتن، احترام لازم را نگذارند و به همین خاطر هم انسانها معمولاً پس از گفتوگو در مورد دوستداشتنیهایشان، احساسی از پشیمانی پیدا میکنند که چرا اصلاً در مورد آن سخن گفتهاند و چرا دیگران احساس واقعیشان را ادراک نکردهاند.
دو:
عقل و نگاه عاقلانه به دنیا یک نگاه «کار راهانداز» و البته سودبخش است. انسانهایی که در عرف جامعه عاقل دانسته میشوند، انسانهایی هستند که معمولاً خوب راه موفق شدن را بلدند، خوب حرف میزنند، خوب مدرک میگیرند، خوب ازدواج میکنند، به وقت بچهدار میشوند و عین یک ساعت کار میکنند؛ یک روز هم عین یک ساعتِ قابل پیشبینی از حرکت میایستند. البته این گروه از آدمها حتماً موفقاند اما تنها گروههایی نیستند که در عالم حق زندگیکردن دارند. آدمهای دیگری هم هستند که با قلبشان زندگی میکنند و اتفاقاً با تمام وجود درخواستی از آدمهای عاقل دارند و آن این است که از طرف و با زاویهی نگاه عاقلهای دنیا، تحلیل نشوند؛ بگذارند قلبمحورها هم زندگیشان را بکنند و بدانند که بالاخره هر کسی در عالم سهمی از نشاط و غم دارد. اگر عاقلهای عالم بخواهند دوستداشتنهای دیگران را تحلیل کنند حتماً فکر میکنند که این دوستداشتن دلیلی محکمهپسند باید داشته باشد و اگر هم دوستداشتنی ابراز میشود حتماً منفعت و فایدهای پشت آن هست والا که نمیتوان آن را عاقلانه دانست...
سه
دوستداشتن آدمهای بزرگ چندان کار سادهای نیست؛ به چند دلیل. دلیل اول این است که انسان نمیتواند انحصارطلبی دلنشینی را که در دوستداشتن باید احساس کند، تجربه کند. آدمهای بزرگ را خیلی از آدمها دوست دارند و این به هر حال یک حقیقت غمانگیز در محبت و ارادت است. به قول حافظ:
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
دوم این که انسان هیچ وقت نمیتواند بنشیند و یک دل سیر با یک آدم بزرگ که خیلی هم دوستش دارد حرف بزند و راحت بگوید که چقدر دوستش دارد. آدم بزرگ، سرش شلوغ است، هزارتا کار دارد، گرفتار است، برای دوست داشتهشدن از سوی این همه آدم که نمیتواند وقت بگذارد و با همه یکی یکی حرف بزند. سوم این که وقتی میخواهی از دوست داشتنت نسبت به یک آدم بزرگ حرف بزنی، خیلیها که اتفاقاً از گروه عاقلان تحلیلگر هم هستند فکر میکنند حتماً به یک دلیل و منفعتی میخواهی از واقعیت دوستداشتنت سخن بگویی به خصوص که در دوست داشتن آدمهای بزرگ، آدمهای واقعا دوستدار و آدمهای ریاکار و متملق و دروغگو چندان قابل تشخیص نیستند و بنابراین خیلی وقتها آدم فکر میکند که حرف نزند که دوستداشتن خالصانهاش با دوستداشتنهای دروغکی همارج نشود.
چهار:
دوستداشتن، البته چیزی نیست که چندان هم بشود پنهانش کرد؛ بالاخره یک جایی خودش را نشان خواهد داد:
ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
مثلاً وقتی نشستهای و داری میبینی که کسی را که با همهی وجود دوستش داری، روی تخت بیمارستان خوابیده و سعی میکند دردش را پنهان کند و بخندد تا کسی نگران نشود؛ دیگر نمیتوانی تحمل کنی و با اشکهایی که بی اختیار جاری میشوند، همه میفهمند که چقدر دوستش داری حتی اگربیست سال سکوت کرده باشی و نخواسته باشی که از این محبت و ارادت و دوستداشتن سرشارت کسی باخبر بشود. بالاخره دل است و کارش این است که یک روز خودش را نشان دهد؛ حتی اگر عاقلهای دنیا فکر کنند که تو هم مثل بقیهای یا حتماً این دوستداشتن برایت منفعتی دارد؛ بگذار فکر کنند؛ خودت که میدانی قصهی دلت چیست...
حرف آخر:
سال 1372 که با بچههای مدرسه مطهری رفته بودیم پای سخنرانی رهبری، یکهو دلم ریخت و احساس کردم که اتفاق عجیبی در من افتاده است؛ اتفاقی که همان حقیقت دوستداشتن سرشار و ارادت بیپایان بود. منتها بیان این دوست داشتن خیلی سخت بود به همهی دلایلی که در بندهای قبل گفتم؛ به خصوص که این دوستداشتن جایی در نهانخانهی دلم داشت. خصوصیترین جایی که هر انسانی در خود میشناسد. البته که من نتوانستم این دوستداشتن سرشار را پنهان کنم اما دیروز وقتی دیدمشان که روی تخت بیمارستان خوابیدهاند؛ اشکها رسوایم کردند تا به قول حافظ راز درونیام مثل خیلیهای دیگر آشکار شود. من البته پذیرفتهام که در این دوست داشتن تنها نیستم، میلیونها شریک با من سیدعلی دوستداشتنی را دوست دارند، پذیرفتهام که حرفزدن از این احساس کاری بیهوده است چون کلمهها برای این ساخته نشدهاند، پذیرفتهام که ممکن است عاقلهای عالم فکر کنند که این حرفها حتماً به خاطر منفعتی است، پذیرفتهام که احتمالاً این روزها خیلیهای دیگر هم دست به قلم میشوند و هنرمندانهتر از من برای این واقعیت بزرگ اثر خلق میکنند، پذیرفتهام که ممکن است متملقان و دروغگوهای نانبهنرخروزخورهم ، از همین حرفها بزنند و دوستداشتن من با دوستنداشتنهای آنان قاطی شود؛ پذیرفتهام که نمیتوانم نگران سیدعلی نازنین نباشم حتی اگر خودشان و آقای روحانی و مرندی بیایند و قسم بخورند که جای هیچ نگرانیای نیست؛ اما خواستم من هم از طرف خودم و تبیانیهایی که میدانم دلشان در گرو این چهرهی آرام و دوستداشتنی است بگویم که دوستتان دارم و خیلی دلم میخواست جای آقای هاشمی باشم و بایستم و راحت بگویم که فقط میخواستم عشقم را به شما ابراز کنم و بتوانم پیشانیتان را ببوسم...
سردبیر سایت تبیان
منبع:http://dornews.com/newsdetails.aspx?news=3420857
بازنشر:http://jadoykalamat.ir
- 18 شهریور 1393
- 0 دیدگاه
- 1301 بازدید