40. داستان خاطره ای از استاد دکتر شفیعی کدکنی
40. داستان خاطره ای از استاد دکتر شفیعی کدکنی
بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستانهای خودشان، یا گرفتار کارهای عید بودند، اما استاد بدون هیچ تاخیری سر کلاس آمد و شروع کرد به درس دادن. استاد خشک مقرراتی ما خود مزیدی شد بر دشواری ” صدرا”. بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت:” استاد، آخر سالی دیگر کافی است!” استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید و عینکش را از روی چشمانش بر داشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز خودش، برای اولین روی صندلی جا گرفت.
در ادامه با ما همراه شوید »»»»»»